سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدترین دانش آن است که هدایتت را تباه کند . [امام علی علیه السلام]
 

 
   

چشم ها ... ( خرده فرهنگ 1 ) - شوپلیشک و یادداشت هاش
 
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:85
 

اسماعیل غلامی حاجی آبادی :: 84/1/27::  2:33 عصر

    خـسته از سرکار برگشته ای و توی ایستگاه مترو، روی صندلی منتظر نشسته ای، روزنامه ات را هم طبق معمول هر روز زیر بغل گذاشته ای. از جیب بغلت، دفتر تلفن جیبی ات را در می آوری. به دنبال یک شماره تلفن می گردی. زیر چشمی متوجه می شوی نفر سمت راست دارد به شماره تلفن های تو نگاه می کند. بی خیال می شوی و آن را توی جیب می گذاری. برگه  ای را که صبح، قبل از بیرون آمدن از خانه، لیست کارهایت را در آن نوشته ای در می آوری تا ببینی چیزی از قلم نیفتاده باشد. آنچه را خریده ای با لیست مطابقت می دهی. باز می بینی چشمی تو را می پاید. یواش برگه را در جیب گذاشته و روزنامه را آماده می کنی تا حداقل به تیترها نگاهی بیندازی. هنوز لای روزنامه را باز نکرده ای که نفر سمت چپی، سریع آن را از دستت می قاپد و می گوید: ببخشید... این صفحه حوادث ...!


     دست تو خالی می شود. به نفر سمت راستی که نگاه می کنی، می بینی سرش حدود 270 درجه چرخیده و الان همین طور دارد به دستان خالی تو نگاه می کند. آری او هم از خوانندگان ناکام روزنامه شما بوده.
قطار که می آید، تو هم با هر جان کندنی که هست خودت را آن تو جا می کنی. اما خب، متاسفانه روزنامه  را از دست داده ای و او را می بینی که با آرامش خیال روی صندلی دارد روزنامه اش را می خواند... قطار به راه می افتد.
     سرپایی تلفن همراهت را در می آوری تا پیغام هایت message را چک کنی. دوست سالهای دورت که همیشه پیغام می فرستد باز هم شوخی اش گرفته و از اون حرفا... تو هم داری می خوانی و می خندی.
چیزی توجهت را جلب می کند و آن، صدای خنده آدم هایی است که دور و برت هستند. خوب که دقت می کنی همه به همان پیغام دوست عزیز تو و شوخی هایش می خندند! هیچ حرفی برای گفتن نداری.
یک صندلی خالی می شود. می نشینی تا فارغ از تمام این قضایا سررسیدت را در بیاوری و برای روز تولد همسر گرامی فکری بکنی.

    دنبال روز دقیق می گردی که کنار آن یادداشت گذاشته بودی تا فراموش نشود. ضمنا یادداشت های روزانه ات را هم مرور می کنی. می خواهی ورق بزنی که دستی سنگین، مانع می شود. نه خیر، یادداشت های تو آنقدر هم که فکر می کردی بی ارزش نیست. طرف آنقدر محو خواندن شده که حرف های تند تو را هم نمی شنود. سررسیدت را محکم می بندی، طوری که برای اولین بار در تاریخ متروی تهران، چند ثانیه تمام واگن ساکت می شود! تنها صدایی که می آید نفس نفس همان طرف است که زهره ترک شده.
    بی خیال همه چیز، فکر می کنی این چند دقیقه را تا ایستگاه آخر، یک کمی گیم  بازی ! کنی؛ جورچین اعداد. ردیف اول را درست نکرده ای که همسفرت موبایل را از دستت گرفته و در سه ثانیه همه پازل را مرتب شده تحویلت می دهد. از قیافه اش پیداست که از اون بازی خورهای حرفه ای است. گردنش کمی تیک دارد، ولی باید به او حق بدهی، طاقت نداشته بازی آهسته تو را تحمل کند. باز خدا را شکر می کنی که یک بازی سنتی ساده انتخاب کرده ای وگرنه اگر یک کمی بازی حرفه ای تر بود، باید بی خیال گوشی می شدی!

    ... قطار را ترک می کنی. توی اتوبوس هم حداقل به 17 نفر باید جوابگو باشی که این چیزهایی را که همراه داری هر کدام را چند تومان و از کجا خریده ای. البته کار به اینجا ختم نمی شود. کافی است دو سه جمله حرف بزنید. آن وقت است که باید شغل، محل کار، نوع استخدام اعم از پیمانکاری، پیمانی و رسمی بودن، آدرس منزل و خیلی چیزهای دیگر را برای هم اتوبوسی عزیز که فقط 15 دقیقه با تو همسفر است توضیح بدهی!

   ... وارد منزل می شوی. خوشبختانه تنها کسی که هیچ چیز از تو نمی پرسد همان همسر گرامی است. چون بلافاصله تمام موجودی جیب هایت را بیرون می ریزد تا لباس هایت را بیندازد توی لباسشویی. دختر کوچکت دارد چیز می نویسد. نزدیک می شوی.
دخترم چی می نویسی؟

دفترش را می بندد و در حالی که چشمانش را بسته، با دلخوری و با صدایی نسبتا بلند، می گوید: هیچ!


 


موضوعات یادداشت

::لوگوی من::
چشم ها ... ( خرده فرهنگ 1 ) - شوپلیشک و یادداشت هاش
::موضوعات وبلاگ::
::تعداد کل بازدیدها::

9814

::آشنایی بیشتر::

درباره صاحب وبلاگ

::جستجوی وبلاگ::
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

::لوگوی دوستان::

::لینک دوستان::
آنچه از ویندوز نمی دانید!
رایار = رای یار = رای آر
دسفیل!
وبلاگ رادمان!
فستیوالهای اینترنتی سینمای ایران
::اشتراک::
 
::وضعیت من در یاهو::
::آرشیو::
::طراح قالب::
 
     
gholami hajiabadi gholami hajiabadi gholami hajiabadi gholami hajiabadi  shopelishk raayaar desfil niopdc persian art dezfoul weblog